ضرب المثل دشمن دانا به از نادان دوست

ضرب المثل ایرانی با معنی, داستان ضرب المثل ها داستان ضرب المثل دشمن دانا دوست نادان می کند استفاده از ضرب المثل: ضرب المثل دشمن دانا دوست نادان می کند کنایه از افرادی است که در انتخاب دوست اشتباه می کنند و گرفتار می شوند داستان ضرب المثل: در در گذشته پادشاهی در شهری حکومت می کرد که بسیار مهربان بود، شاه به ضعیفان کمک می کرد و جلوی ظلم ثروتمندان را می گرفت. این پادشاه به دلیل رفتار منحصر به فردش دشمنان زیادی داشت. بسیاری از دشمنان او طی سال‌ها در لباس نگهبان حرمسرا به او حمله کرده بودند و می‌خواستند او را در خواب بکشند. این پادشاه مهربان همسری داشت که بسیار مراقب شاه بود و چون شاهد خیانت شاه بود. چندین بار توسط اطرافیانش به او پیشنهاد کرد که میمونی را به قصر بیاورد و او را برای نگهبانی از سر شاه در شب تربیت کند. همسرش گفت چون میمون حیوان است، از روابط بین انسان ها و حسادتی که بین آنها وجود دارد نمی داند، آنها فقط کسی را می شناسند که آنها را دوست دارد و به آنها خدمت می کند.روزی مردی به خاطر سرقتی که در شهر خود انجام داده بود در کوه و صحرا آواره شد و به شهر این پادشاه رسید، مرد خسته و گرسنه بود و چون نمی دانست چه کند تا شب منتظر ماند. و به قصد سرقت وارد خانه ای شد.دزد در حالی که در خیابان و بازار قدم می زد مژده این پادشاه و قصر زیبایش با تزئینات خاصش را شنید و تصمیم گرفت شبانه مستقیماً به کاخ شاه برود و چیز با ارزشی را بدزدد.دزد در ساعت وارد قصر شد. شب و با ترفندهایی که بلد بود به اتاق خواب پادشاه رسید و اتاق بسیار زیبایی با پرده های ابریشمی، مجسمه های طلا و نقره و حتی عاج فیل دید. دیوارهای اتاق با زیباترین تزیینات تزئین شده بود. در گوشه اتاق، میمونی را دید که مشغول بازی و پریدن بود. در همین حال صدای پادشاه را شنید که به خواب می رفت. دزد پشت یکی از پرده های اتاق پنهان شد. هنگامی که پادشاه خواب بود، می توانست یکی از اشیای گرانبها را در اتاق بدزدد و با خود ببرد. دزد مدتی پشت پرده منتظر ماند تا پادشاه به خواب رفت. وقتی مطمئن شد که شاه خواب است و می خواهد از پشت پرده بیرون بیاید، ناگهان مارمولک بزرگی وارد اتاق شاه شد و به سمت شاه رفت و روی سینه شاه ایستاد. ناگهان میمون خنجر به دست گرفت و خواست بکشد. تمساح مرد از جا پرید و دست میمون را گرفت.در همان زمان، پادشاه از خواب بیدار شد و با تعجب دید که مردی دست میمون نگهبان خود را با چاقویی در دست گرفته بود.پرسید: تو کیستی؟ مرد میمون دزد را رها کرد و به حاکم تعظیم کرد و گفت: حاکم عزیز، خداوند مرا برای حفظ جان تو فرستاده است. من دشمن خردمندم و این میمون دوست جاهل است، رب حاکم، در حقیقت من دزد هستم و به قصد دزدی اموال قصر وارد خانه شما شدم. اگر من نبودم و به جناب عالی توجه نمی کردم شاید این دوست نادان غرق در خون می شد. خدا امشب مرا مسافر راه را به قصر تو آورده تا از این حادثه جان سالم به در ببری. هنگامی که امور برای حاکم روشن شد، پادشاه به شکرانه سجده کرد و گفت: خداوند می خواست به من زندگی تازه ای بدهد و این زندگی به وسیله تو به من بازگشته است و حق با خردمند دشمن است و با نادان دوست است.

مطلب پیشنهادی

ضرب المثل همین بخشیدن‌ها مرا به این روز انداخته!

ماجرای ضرب المثل این عفوها مرا به این روز رساند. از حافظ شیرازی پرسید. وقتی …